نیاز داشتن احتیاج داشتن نیاز داشتن، لازم شدن، واجب گشتن ضرور شدن: پس لازم شود که نفس مرکب بود از اسطقسات. یا لازم شدن برهان (حجت دلیل)، ثابت شدن آن. یا لازم شدن بیع. مدت خیار آن گذاشتن
نیاز داشتن احتیاج داشتن نیاز داشتن، لازم شدن، واجب گشتن ضرور شدن: پس لازم شود که نفس مرکب بود از اسطقسات. یا لازم شدن برهان (حجت دلیل)، ثابت شدن آن. یا لازم شدن بیع. مدت خیار آن گذاشتن
مجازاً، خوش داشتن: تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن: در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری ؟ نظامی. ، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن: نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم. فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر. فرخی. چشم امید بمژگان ترخود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب
مجازاً، خوش داشتن: تو طبع و دل را هم شاد و تازه دار همی که خسروی بتو تازه ست و مملکت بتو شاد. مسعودسعد. ، تجدید کردن. از نو بکاربردن. احیا کردن: در توحید زن کآوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری ؟ نظامی. ، مجازاً، خوشروی و خندان بودن. شادمان داشتن چهره. بشاش بودن. خود را شاد و مسرور نشان دادن. روی را تازه ساختن: نشستیم هر دو برامش بهم بمی تازه داریم روی دژم. فردوسی. ما را همی بخواهی پس روی تازه دار تا خواجه مر ترا بپذیردز من مگر. فرخی. چشم امید بمژگان ترخود داریم روی خود تازه به آب گهر خود داریم. صائب
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
ببازی داشتن. سهل گرفتن. به بی اعتنائی برگزار کردن. شوخی پنداشتن. کوچک شمردن: نخستین فطرت، پسین شمار تویی، خویشتن را به بازی مدار. فردوسی. نگر تا نداری به بازی جهان نه برگردی از نیک پی همرهان. فردوسی. از بهر تو جان بازی است پیشش جان بازی او را مدار بازی. مسعودسعد، استدراک، خریدن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، اصطلاح مالی عهد صفوی بمعنی دریافت: مشاعل طلا و نقره و... به تأمینی مشعلدار باشی مقرر است که سال به سال از قرار تومارسان که بمهر ناظر و رقم اعتمادالدوله رسد مواجب بازیافت مینماید. (تذکرهالملوک ص 32 چ دبیرسیاقی). از خلعتی که به هرکس دهند ده یک قیمت واقعی بازیافت و برین موجب تقسیم میشود... (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 65)
سوکواری کردن. عزاداری کردن: امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید. (تاریخ بیهقی). ماتم روزگار داشته ام که دگر چون تو روزگار نداشت. مسعودسعد. ترا به محنت مسعودسعد عمر گذشت بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح. مسعودسعد. عادت عشاق چیست مجلس غم داشتن حلقۀ شیون زدن ماتم هم داشتن. عرفی (از آنندراج)
سوکواری کردن. عزاداری کردن: امیر ماتم داشتن بسیجید. (تاریخ بیهقی). ماتم پسر سخت نیکو بداشت و هر خردمند که این بشنید بپسندید. (تاریخ بیهقی). ماتم روزگار داشته ام که دگر چون تو روزگار نداشت. مسعودسعد. ترا به محنت مسعودسعد عمر گذشت بدار ماتم دولت که نیست جای مزاح. مسعودسعد. عادت عشاق چیست مجلس غم داشتن حلقۀ شیون زدن ماتم هم داشتن. عرفی (از آنندراج)
سوک داشتن ماتم داشتن کسی را ماتم کسی داشتن، برای اوسوگواری کردن اقامه مراسم تعزیت جهت وی: عادت عشاق چیست ک مجلس غم داشتن حلقه شیون زدن ماتم هم داشتن، (عرفی آنند)
سوک داشتن ماتم داشتن کسی را ماتم کسی داشتن، برای اوسوگواری کردن اقامه مراسم تعزیت جهت وی: عادت عشاق چیست ک مجلس غم داشتن حلقه شیون زدن ماتم هم داشتن، (عرفی آنند)